حمید باکری به روایت همسرش - 1


خیلی خوش لباس بود ؛ خیلی تمیز . پوتین هایش واكس زده ؛ موها مرتب و شانه كرده ؛ قد بلند . به چشمم خوشگل ترین پاسدار روی زمین بود . خودم موها و ریش هایش را كوتاه می كردم و همیشه هم خراب می شد ، اما موهایش آنقدر چین و شكن داشت كه هرچه من خرابكاری می كردم معلوم نمی شد . خودش هم چیزی نمی گفت . نگاهی توی آیینه می انداخت ؛ دستش را می برد لای موهایش و می گفت تو بهترین آرایشگر دنیایی .
آسیه گفت: « پس بابا چاخان بود » و خندید. وقتی می خندید گوشه چشم هایش تیز می شد و كمی سربالا مثل حمید .
فاطمه دستش را جلو برد و نوك بینی او را بین دو انگشتش فشرد ؛ گفت: « گیریم كه بود . زن ها كه از این جور چاخان ها بدشان نمی آید . من به تو سفارش می كنم اگر روزی به آدمی مثل حمید باكری برخوردی اگر چاخان هم بود با او ازدواج كن . مطمئن باش ضرر نمی كنی . »‌
واقعاً به آسیه سپرده ام این را ؛ باور می كنید ؟ هنوز رویم زیاد است ؛ برعكس حمید كه مظلومیت از سر و رویش می بارد . این توی عكسش توی صورتش هم معلوم است . من هر وقت چشمم به او می افتاد ، دلم برایش می سوخت ؛ بی خودی . خانه شان توی كوچه ما بود ، ته كوچه . خواهر كوچك اش با خواهر بزرگ من در یك كلاس درس می خواندند ؛ دوست بودند . دو تا خواهر داشت ، سه تا برادر كه همه شان از او بزرگتر بودند . حمید ته تغاری بود . مادر هم نداشتند . مادرشان خیلی وقت پیش ـ وقتی حمید فقط دو سالش بود ـ‌توی یك تصادف فوت كرده بود . مادربزرگ پدری شان اهل کشور آذربایجان بود و پدربزرگشان هم از ایرانی هایی بود كه ساكن آنجا بوده اند. وقتی در شوروی انقلاب می شود ،‌می آیند ایران و كمی بعد تصمیم می گیرند برگردند كه پدربزرگ سكته می كند و می میرد . بعد پدر حمید همراه مادر و دو تا از خواهرهایش همین جا ماندگار می شوند . اول میاندوآب ، بعد ارومیه . ازاین دو خواهر یكیشان مریض بود . بچه هم نداشت . حمید او را خیلی دوست داشت ؛ می گفت: «‌بچه كه بودم وقتی شب ها عمه مرا بغل می كرد ، با موهایم بازی می كرد و پشتم را می خاراند ، چشم هایم كم كم گرم می شد و خوابم می برد . » عمه وقتی آمده بود ایران ،‌پیرزنی را هم با خودش آورده بود كه كمك حالش باشد . پیرزن سواد فارسی نداشت ، اما كتابهای روسی را به اندازه شش تا بچه آقای باكری كه همگی نورچشمی او بودند دوست داشت . بچه ها به او هم می گفتند عمه ؛ عمه لیلا .
وقتی ‌دو ، سه سال بعد از فوت مادر حمید ـ پدرشان دوباره ازدواج كرد چیزی توی خانه عوض نشد . كسی ندیده یا نشنیده بود كه منصوره خانم به این بچه ها از گل نازكتر بگوید . مادربزرگ مادری بچه ها می گفت: « تا یك سال بعد از ازدواج دامادم نیامدم ارومیه ، اما بعد فكر كردم ؛ دیدم اگر دختر من كه از دنیا رفته یك نفر بوده ، حالا این شش نفر جای او هستند . منصوره هم مثل دختر خودم . »
با این كه خانواده پول داری نبودند ، در همه كارهایشان سلیقه خاصی به خرج می دادند . روی زمین غذا نمی خوردند ؛ یك میزكهنه داشند با چند صندلی . بعد از غذا ـ وقتی زمستان بود ـ شیشه های مربای عمه خانم كه توی زیرزمین ردیف شده بود و ـ وقتی تابستان بود ـ میوه های باغ پدرشان كه توی سبدها برق می زد ، انتظار بچه ها را می كشید . آن چنانی نبودند ، اما خاص بودند . من همیشه توی خانه خودمان تعریف آنها را می كردم . هرچه رفت و آمدمان بیشتر می شد ، بیشتر از این خانواده خوشم می آمد . كتاب و دفترهای درسی مهدی و حمید كه یكی دو سال بزرگتر از من بودند ، كم كم ارث می رسید به من . همه مان ریاضی می خواندیم . علی ـ برادر بزرگ آنها ـ بعداً مهندسی شیمی دانشگاه تهران قبول شد و رفت . اما هر وقت برمی گشت ارومیه با خودش كتاب می آورد . همه مان را جمع می كرد ، برایمان می خواند . پسر عجیبی بود انگار در همه چیز هم استعداد داشت . نقاشی می كرد . ویولن می زد . دوره سربازیش را در دانشگاه شریف كه آن موقع اسمش « آریامهر» بود به عنوان استادیار گذراند. از آن پسرهایی بود كه پدرها بهشان افتخار می كنند و وقتی اسمشان می آید گردنشان را راست می گیرند . وقتی سال پنجاه علی همراه حنیف نژاد ، سعید محسن و چند مجاهد دیگر ، بدون محاكمه اعدام شد ، خانواده شان ضربه سختی خورد . بعد از اعدام علی ، نزدیك ترین دوستانشان ارتباطشان را با آن ها قطع كردند . آن موقع ها هیچ كس با خانواده های سیاسی رفت و آمد نمی كرد . رضا آن سال در دانشگاه« پلی تكنیك» مكانیك می خواند . مریم در همان ارومیه می رفت دانشكده كشاورزی كه من هم بعداً‌آن جا قبول شدم . مهدی آن سال از كنكور رد شد ، اما دو سال بعد رفت دانشگاه« تبریز» . او هم مثل رضا مكانیك می خواند و حمید را ‌وقتی خدمت سربازیش تمام شد ـ برد پیش خودش . بعد هم اصرار خواهرها شروع شد كه حمید را بفرستند خارج . حمید دانشگاه قبول نشده بود ؛ می گفتند برود آنجا درس بخواند . بالاخره او را فرستادند آلمان . آن جا رفته بود در رشته عمران ثبت نام كرده بود ؟ اما بیشتر از آن كه آلمان باشد می رفت سوریه و فلسطین . پاریس هم رفته بود ؛ چندین بار ، برای دیدن امام . به امام می گفت «‌آقا» و این كلمه از دهان هیچ كس به اندازه او شنیدنی نبود . دانشجوها به او می گفتند «آقازاده» می گفتند «‌حمیدباكری از آلمان آمده ؛ سرتا ته حرفش آقا است.»‌
« حمید باكری از آلمان آمده »‌این را امروز توی دانشگاه شنیده بود . پس چه طور تا به حال او راندیده است ؟ چطور مریم چیزی نگفته ؟ برف ها را كه از تمیزی زیر پایش قرچ قرچ می كرد ، بانوك كفشش به هم ریخت . كیفش را از شانه اش برداشت و مثل كوله پشتی انداخت پشتش . بعد ، همان طور كه سرش به آسمان بود ـ‌خوشش آمد برف ها بخورد توی صورتش ـ پیچید توی كوچه خودشان . فكر كرد نكند كسی او را ببنید ؛ و سرش را راست گرفت . آن وقت حمید را دید ؛ سرش را فرو برده بود توی یقه كاپشنش و دست هایش را كه دراز بودند ،‌توی جیبهایش قایم كرده بود . حتماً‌سردش بود ، اما تند راه نمی رفت . فاطمه ذوق زده خندید و برای او دست تكان داد . فراموش كرده بود حمید چقدر خجالتی است . داد زد « حمید آقا ؛ سلام ! »
خیلی خوشحال بودم كه صحیح و سالم بود .زنده بود . من برادر نداشتم به او احساس نزدیكی می كردم . ساده بودم . فكر می كردم همه مردها می توانند برادر آدم باشند . البته حمید با همه مردها فرق داشت . من دوستش داشتم برایش نگران می شدم . از این كه صدمه ببیند می ترسیدم . رفت و آمدهامان خیلی نزدیك بود . از آلمان كه می آمد ،‌همیشه برایم كتاب می آورد ؛ یا اعلامیه امام . از وقتی هم رفتم دانشگاه و شدم دانشجوی مذهبی و انقلابی ، كه این نزدیكی بیشتر شد . حالا دیگر همفكر بودیم . قبل از آن ، من در عالم دیگری بودم . فكر و ذكرم این بود كه مهندس شوم ؛ جیپ داشت باشم و بروم این ور آن ور. مادرم می گفت « آش پزی یاد بگیر. »
گوش نمی كردم . می گفتم :« من كلفت و نوكر می گیرم . آش پزی یاد بگیرم چه كار ؟ » تأثیرات سینما بود شاید . حتی یك بار اصرار كردم به بابا كه بگذار بروم خانه جوانان ؛ برای آمادگی كنكور . بابا رفت آنجا را دید . گفت «‌نه ! حق نداری ! تو آنجا نمی روی ، آن جا جای شماها نیست . »
بعد سال اول دانشگاه كه شروع كردم كتابهای شریعتی را خواندن ، همه چیز عوض شد . دیگر به دین طور دیگری فكر می كردم . حال یك تشنه را داشتم . ولع عجیبی پیدا كرده بودم برای خواندن و فهمیدن . دوست داشتم همه چیزم براساس اسلام باشد ؛ نفس كشیدنم ، زندگی كردنم.
سال دوم دیگر سفت و سخت مذهبی شدم ؛ روسری بستم و شدم محجبه ؛ مانتو تا سر زانو ، روسری های بزرگ كه گره می زدیم زیر گلومان و شلوار لی .
با همه این ها ، حمید باكری در دنیا آخرین كسی بود كه فكر می كردم با او ازدواج كنم . یك روز تلفن كرد خانه مان ؛ گفت با من كار دارد . خیلی وقت ها تلفنی با هم صحبت می كردیم ، اما آن روز تعجب كردم . آن موقع حمید پاسدار شده بود . اوایل انقلاب بود . فكر كردم لابد اسم مرا در گروهی دیده ، سئوالی سیاسی دارد از من . بعد حدس زدم بخواهد به واسطه من از یكی از بچه های دانشگاه خواستگاری كند رفتم . خانه خواهرش بود . آمد ؛ خیلی مرتب و مؤدب نشست روبروی من گفت « می خواهم از شما درخواست ازدواج كنم. »
من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و زدم زیر خنده ، حمید باكری آرام ، ساده ، بی زبان ؛ آن وقت من ؟‌حاضر جواب ، شلوغ ، پر رو . از این كه جرأت كرده بود این را بگوید خوشم می آمد . بعد دیدم او خیلی جدی است . گفتم « حمید آقا! اجازه بدهید بروم بیرون، برمی گردم. » و زدم بیرون .
خوابگاه بچه ها همان روبرو بود . رفتم آنجا . هر كس ماجرا را می فهمید تعجب می كرد . ظاهراً ما اصلاً با هم جور در نمی آمدیم . اما همه دوستش داشتند . دخترها می پرسیدند « فاطمه ! می خواهی چی بگویی ؟ »
گفتم « معلوم است . نه ! حمید مثل برادر من است. » اما وقتی می پرسیدند « مطمئنی ؟ » نمی دانستم مطمئن نبودم . مادرم كه ماجرا را فهمید ، گفت « وای فاطمه ! حمید خیلی پسر خوبیه. »
یك هفته ای گذشت . با خودم فكر كردم ما در بعضی مسائل سیاسی با هم اختلاف نظر داریم . به او می گویم من با بعضی نظرات سیاسی تو مخالفم و تمام . رفتم و همین را گفتم . چشمتان روز بد نبیند ؛ آن قدر حرف زد ، حرف زد . هوا هم سرد بود و ما هم بیرون بودیم ـ توی محوطه دانشگاه ـ نصفش را گوش كردم ، نصفش را اصلاً نفهمیدم چی گفت . خودش خیلی جدی بود . یادداشت هایی با خودش آورده بود كه كمی از آن انتظاراتی بود كه از من داشت ،‌یا لابد از هر دختر دیگری كه می خواست با او ازدواج كند . بقیه هم در مورد خودش بود نشسته بود ـ قبل از آن كه برود آلمان ـ تمام قوت و ضعف های شخصیتش را آورده بود روی كاغذ . به قول خودش می خواسته وقتی پایش رسید آلمان یادش نرود كیست و برای چی آمده . به من گفت « ببین فاطمه ! مهم این است كه جفتمان اسلام را قبول كنیم و با آن زندگی كنیم . بقیه مسائل سیاسی نظرند ؛ نظرها هم براساس واقعیاتند نه حقیقتها ، واقعیت هم كه هر روز عوض می شود . پس اگر حقیقت را قبول كنیم ، با واقعیت ها می شود یك جوری كنار آمد . »
بعد از این شروع كردم فكر كردن . آن وقت ها متشرع تر بودم . با خودم گفتم «‌باید برای رد كردن حمید باكری یك اشكال شرعی پیدا كنم كه اگر آن دنیا از من پرسیدند حمید را چرا رد كردی ، جواب داشته باشم . »‌اما آن اشكال شرعی را پیدا نكردم . فكر كردم او نباید درخواست می كرد ؛ حالا كه كرده من باید جواب جدی برایش داشته باشم .
حمید همیشه ادایم را در می آورد ؛ می گفت جوابت مثل خانم بزرگ ها بود « ببینید ! من می خواهم با كسی ازدواج كنم كه زندگی با او مرا یك قدم به تكامل نزدیك تر كند . » واقعاً هم نیتم این بود ؛ نیت هر دو مان بود كه به سوی انسان كامل شدن برویم . باورمان شده بود كه می شود این كار را كرد . دكتر شریعتی آمده بود علی و فاطمه را از آن بالا آورده بود و قابل دسترسشان كرده بود . باورمان شده بود كه ما هم می توانیم ؛ خانه ما هم می تواند خانه علی و فاطمه باشد .
یادم هست من توی اتاقم یك عكس از « چه گوارا» زده بودم ، یك عكس از شریعتی . می خواستم روزی یك بار یادش بیفتم ؛ یك فاتحه برایش بخوانم . احساس می كردم او مرا به این جا كشاند ؛ برایم سئوال ایجاد كرد ؛ شاید هم حقیقت ها را به من نداد ، اما گفت كه اشتباه می كنی .
حمید ضربی به انگشت سبابه اش كه روی عكس بود داد ؛ انگار می خواست كلاه چه گوارا را از سرش بیندازد گفت «‌خب ، شریعتی قبول ! چه گوارا را چرا زده ای ؟ »
فاطمه نگاهی به عكس كرد ، نگاهی به او . داشت چیزهایی را كه می خواست بگوید مزمزه می كرد . مطمئن نبود بتواند حمید را قانع كند. گفت: « خب به نظرم چه گوارا یك انسان كامل بود . یقین دارم امثال او اگر اسلام را می شناختند می آمدند طرفش . »‌
حمید با سیم تلفن كه تاب برداشته بود بازی می كرد و فاطمه حس كرد خنده اش را با بدجنسی پشت لبهایش نگه داشته . وقتی دید او ساكت شده، گفت: «‌فاطمه ! این ها را بیاور پایین . اگر قرار باشد تو عكس این ها را بزنی ، من هم عكس بقیه ای را كه برایشان احترام قائلم می آورم می زنم ، آن وقت اینجا می شود نمایشگاه . پس تو بیاور پایین تا من هم بقیه را نیاورم . »‌
فاطمه چیزی نگفت ، اما اخم كرد . این بار حمید خنده اش را نخورد . گفت: « آخر همه كه از من و تو نمی پرسند چرا این كار را كرده ای كه آن وقت تو همه این چیزها را كه الان برای من گفتی بگویی . آن ها همین را كه دیدند می گویند بله ، فلانی هم ! آن قضاوتی را می كنند كه خودشان دلشان می خواهد چه كاری است كه مردم را به تهمت و افترا بیندازیم ؟ »‌
به حرفهایش اعتماد كردم ؛ اعتماد كردم كه یك راهی را می توانم با او شروع كنم و تا آخر بروم . البته این ماجرا مال بعد از ازدواجمان است ، اما وقتی به حمید جواب مثبت دادم ، یقین داشتم كه یقین دارد به اسلام . احساس می كردم یك راهی است ، می خواهم بروم ؛ احتیاج به یك همراه دارم ؛ یك همراه خوب .
همراهی ای كه دو نفر یكدیگر را كامل كنند . دوستانم گاهی شوخی می كردند ؛ می گفتند «‌فاطمه ! به كی شوهر می كنی ؟ »‌می گفتم « به كسی كه برایم معلم خوبی باشد . كسی كه از او چیز یاد بگیرم . »‌و حمید این طور بود .
خواهرهایم ، مادرم ، خواهر و برادرهای حمید ـ پدرش اوایل آن سال فوت كرده بود ـ همه از این كه چنین وصلتی بشود خوشحال بودند ، فقط پدرم مخالف بود . اصلاً‌از نوع انتخاب من خوشش نیامد ؛ از راه من كه انقلابی شده بودم ، از پاسدار بودن حمید ، از انقلابی بودنش … شاید هم مِن باب علاقه پدری و دختری نگران آینده من بود . سال پنجاه وهشت بود كه ما داشتیم ازدواج می كردیم و همه چیز خیلی آشفته و نامعلوم بود . یادم هست كمی بعد از ازدواجمان درگیریهای بانه پیش آمد كه شصت نفر پاسدار را آتش زدند و حمید هم رفته بود . در نهایت ؛ تنها چیزی كه باعث شد پدرم كوتاه بیاید این بود كه می گفت باكری ها خانواده خوبی هستند ، صرف همین . می گفت :«‌حمید ، خانواده دار است . »‌ولی پایش را كرد توی یك كفش كه باید مهر درست و حسابی بگذارید . خب ؛ آن وقت ها هم مهر بچه انقلابی ها یك قرون دوزار بود . پدرم ، مهر مرا گذاشته بود صد هزار تومان ! یادم هست وقتی بابا این را گفت ‍ـ رضا برادر بزرگتر حمید ـ خندید ؛ گفت: «‌آقای امیرانی ! فقط صد هزار تومان ؟ ما خودمان را دست كم برای نیم میلیون آماده كرده بودیم ! » بابا خیلی جدی گفت :« نه !‌همان صد هزار تومان خوب است » و مهرم شد همان . فردای آن روز حمید آمد ، با هم رفتیم سر خاك . سرخاك پدرش و چند تا از بچه های خودمان كه درانقلاب شهید شده بودند . مادرم موقع رفتن به من سپرد كه بروید با هم حلقه بخرید . من توی راه این دست آن دست كردم ؛ بگویم ؟ نگویم ؟ رویم نمی شد . بالاخره گفتم :«‌داشتیم می آمدیم مادرم گفت حلقه هم بخرید .» حمید گفت: «‌خودت چی می گویی ؟ »‌گفتم :« من كه معتقد نیستم . » حمید خیلی خونسرد گفت: «‌خب اگر معتقد نیستی ، پس چرا بخریم ، » من كه از سر تعارف و ژست آن حرف را زده بودم گفتم: « آخر این یادگاری است یك چیزی است از طرف مرد كه پیش زن می ماند . »‌او یك جوری نگاهم كرد انگار نمی فهمد من چی می گویم . گفت: « مگر هدیه مرد به زن فقط می تواند یك حلقه باشد ؟ این كه یك چیز مادی است. » وقتی این را گفت ، دیگر رویم نشد بگویم « تازه من دوست دارم آینه هم بخرم » موقع برگشتن خودم یك آینه از این ها كه توی كیف جا می شود ‍ـ از همان محله خودمان عسكرخان خریدم ؛ آمدم خانه . مادرم گفت: «‌فاطمه خریدی ؟ » گفتم :«‌نه حمید خوشش نمی آید ، من هم نخریدم . » گفت: «‌آیینه چی ؟ » آیینه كوچك را درآوردم گفتم: « این هم آیینه ! »‌مادرم چیزی نگفت . بعدها خواهرهای خودش رفته بودند بازار ، برای من خرید كرده بودند . حمید ـ با آن كه ته تغاری بود ـ اولین برادرشان بود كه ازدواج می كرد ؛ ذوق داشتند .
برای خانه مان خودمان دو تا رفتیم خرید . همه چیز را سبز خریدیم ؛ دو تا موكت ، یك كمد ، یك ضبط ، یك گاز كوچك دو شعله ، پرده و … كتابهایی كه هر كداممان داشتیم من با كارتون كتابم یك چمدان لباس هم آوردم . حمید لباس ها را كه دید گفت: « همه این ها مال تو است ؟ » گفتم: « آره ! زیاد است ؟ » گفت: «‌نمی دانم . به نظر من هر آدمی دو دست لباس داشته باشد بس است . یك دست را بپوشد یك دست را بشوید . »
همان روزهای اول ازدواجمان مدارك و پرونده تحصیلش در آلمان را دور ریخت . گفت دیگر آن جا كاری ندارم . به من می گفت: «‌اگر راضی باشی با هم می رویم قم . آن جا یك دوره مسائل شرعی مان را یاد می گیریم . خودمان می رویم دنبالش ؛ نه این كه از توی كتابها بخوانیم . »‌اما هنوز دو سه ما نگذشته ، از هم جدا افتادیم . در بانه درگیری پیش آمد و حمید رفت آنجا .
قبلش برای دیدن دایی ها و خاله اش آمده بودیم تهران و آن جا قضیه را به من گفت . اول خواست كمی از راه را پیاده برویم . توی خیابان آذربایجان بودیم . بعد آرام آرام گفت كه میخواهد برود بانه و من باید تنها برگردم ارومیه .
خب ؛ ما آن وقت هنوز خیلی «‌خانم »‌و « آقا » بودیم . من جلوی او نمی خواستم اشكم دربیاید . بعد با این كه صدایم به زور در می آمد برایش سخنرانی كردم كه « آره حمید ! برای من همیشه فهم این آیه لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی كَبَد یك چیز دور بود . نمی فهمیدم اما امروز می فهمم این یعنی چه ؛ رنج چیست ؛ آدم اگر در رنج نباشد ، هیچ وقت آدم نمی شود » او رفت . من برگشتم ارومیه تنها .
سر كوچه شان كه رسید ، ایستاد ، پایش نمی كشید برود خانه . بچه ها داشتند فوتبال بازی می كردند و توپ پلاستیكی شان كه تا نیمه از جلد رنگ و رورفته اش زده بود بیرون ، سكندری خوران از كنار او رد شد . خواست با نوك پا نگهش دارد یا با ضربه ای پرتابش كند طرف بچه ها ، اما حوصله نداشت . فكر كرد این كوچه امروز چقدر سوت و كور است و نگاهش روی در خانه باكری ها ‌كه نیمه باز بود ، ماند . راهش را كج كرد سمت خانه خودشان . دو تا زن توی كوچه نشسته بودند ؛ وقتی رد می شد شنید كه یكی شان به دیگری گفت « بو گیز هر گون بو كوچه د بیر اوجابوی اوغلانینان قرار گویور . معلوم دییر بو گون نی یه ته گدیر . [ این دختر هر روز در این كوچه با یك پسر قد بلند قرار میگذارد . معلوم نیست امروز چرا دارد تنها می رود.] »
از فردایش دوست هایم دور و برم را گرفتند . می خواستند تنها نمانم ؛ توی خودم نباشم . اما دل تنگی كه به این حرفها نبود . جلوی آنها گریه نمی كردم ، اما شب ها بالشم خیس می شد . یك ماه طول كشید . بچه ها می گفتند: « تو در عرض آن یك ماه اصلاً اخبار را نشنیدی . ما مدام پیش تو بودیم كه مبادا اخبار بانه به گوشت برسد . »‌من مرتب زنگ می زدم به آقا مهدی ، چون حمید گفته بود هر وقت نگران شدی زنگ بزن به مهدی . او از وضعیت من خبر دارد . می پرسیدم: « آقا مهدی ! چه خبر از حمید ؟ » می گفت: « هیچی خوب است . خیالتان راحت باشد . » یك شب با یكی از دوست هایم برمی گشتیم خانه . داشتیم می خوابیدیم كه در زدند . یكی از خواهرهای حمید رفت ، در را باز كرد . آقا مهدی هم آمد دم پنجره ـ آن وقت مهدی هنوز مجرد بود ، یك سال بعد از ما با صفیه خانم ازدواج كرد ـ‍من یك دفعه داد زدم ‌« حمید ! حمید آمد. ». الان هم كه حرفش را می زنم ، خوشحال می شوم . دویدم سمت در . یك لحظه فراموش كردم آقا مهدی هم آنجاست . هرچند او ، خودش ، پیش از این رفته بود . حمید گفت: «‌نمی دانی چقدر دلم تنگ شده بود . از یك اندازه ای كه می گذرد تحملش سخت می شود . »‌
برای من هم سخت بود . بعد از ازدواج با حمید از همه جدا شده بودم . دوست هایم می گفتند: « فاطمه بی وفا بود ». من توی دانشگاه با خیلی ها دوست بودم . مخصوصاً‌نه نفر بودیم كه خیلی صمیمی بودیم . گروه نه نفره ما را توی دانشگاه همه می شناختند . اما با حمید كه ازدواج كردم . همه كسم شد او . احساس می كردم با ازدواج ، دوستیم با او قوی تر شده . خیلی با هم دوست بودیم . نمی دانم چطور بگویم ؟ شماها چطور اگر صبح تا شب بنشینید دور هم حرف بزنید خسته نمی شوید ؟ ما هم این طور بودیم . درباره همه چیز حرف می زدیم و هیچ وقت خسته نمی شدیم ، چقدر با هم شوخی می كردیم . من خیلی سربه سرش می گذاشتم ، توی كوچه ، توی خیابان ، خانه . شیطنت من و مظلومیت او كنار هم خوب جواب می داد . این طوری انگار هم را تكمیل می كردیم . توی خیابان كه می رفتیم ، همیشه می گفت: « فاطمه نخند ! بد است » و تا می گفت نخند ، من بیشتر خنده ام می گرفت .
عمه ام گاهی كه مرا می دید می گفت: « فاطمه ! تو از زندگیت راضی هستی ؟ این قدر دوری ، دربدری ، سختی .» و قبل از آن كه من حرفی بزنم ، خودش می گفت: « راضی هستی . معلوم است ؛ سرحال شده ای . لپهایت گل انداخته . »
دلم می خواست به عمه ام بگویم من همسفر خوبی دارم . آدم می خواهد مسافرت برود با كی دوست دارد همسفر شود ؟ با یكی كه روراست باشد ؛ با او راحت باشی . من با حمید راحت بودم . حمید تمیز بود . روح و جسمش . به قول یكی از دوستانش باصفا بود . گاهی كه می خواست از خانه برود بیرون ، می ایستاد جلوی آیینه ؛ با موهایش ور می رفت ؛ من اذیتش می كردم ؛ می گفتم :« ول كن حمید ! این قدر خودت را زحمت نده ! پسندیده ام رفته . »‌می گفت :« فرقی نمی كند . آدم باید مرتب باشد »
یك بار آن اوایل ازدواجمان ـ هنوز ناوارد بودم ـ روغن ریختم توی ظرف شویی ، آب سرد را هم ول كردم رویش . بلافاصله لوله ظرف شویی گرفت . من مدام می گفتم «‌حمید ! ظرف شویی گرفته » و او از این كه لوله را باز كند ، طفره می رفت ؛ بدش می آمد . با این كه می دانست ما آن جا فقط ظرف می شوییم . بالاخره یك روز مثل شمر بالای سرش ایستادم كه « باید این را درست كنی » او هم شروع كرد ، اما وقتی داشت این لوله را باز می كرد . من دیدم واقعاً حالش دارد به هم می خورد . گفت: « وای فاطمه ! هیچ وقت از این كارها به من نگو ! » اما همین آدم ، در بسیج كه كار می كردیم ، همیشه توالت شستن را قبول می كرد ؛ یعنی می خواست كه این كار را به او بسپرند . چون آنجا قرارمان این بود كه كارهایی مثل نظافت ، جارو كردن و … را خودمان انجام بدهیم .
من احساس می كردم چیزهایی كه خوانده ،‌خواندن تنها نبوده ؛ در تن و روحش نشسته ، قرآن در روحش نشسته . این طور نبود كه فقط حرفش را بزند . خودش همه این ها را از تبریز می دانست ؛ از روزهایی كه پیش مهدی بوده . آقا مهدی ، با این كه فقط یك سال از حمید بزرگتر بود ،‌یك نوع حالت پدری نسبت به او داشت . رفتار حمید هم در مقابل او همین را تداعی می كرد . همرزمهاشان می گفتند: « حمید جلوی آقا مهدی فقط یك جور می نشست ؛ دوزانو .» وقتی هم آقا مهدی می رفت باز از اول تا آخر حرف او مهدی بود . می گفتیم :حمید آقا ! ما هم مثل تو آقا مهدی را شناخته ایم . آه می كشید می گفت نه ! به خدا شما آقا مهدی را نمی شناسید . من با داداش مهدی بزرگ شده ام . پا به پای خودش مرا برده است . اصلاً من راه رفتن را از او یاد گرفته ام . »‌همیشه می گفت: «‌عمر مفید من از تبریز شروع می شود ؛ از وقتی كه رفتم پیش مهدی . »
« اما عمر مفید من از وقتی شروع شد كه با تو ازدواج كردم ؛ هرچند تو همیشه آن سر دنیایی و من … » مثل بچه ها لبهایش را ورچید و ساكت ماند . یك چیزی قلمبه شده بود توی گلویش . حمید با دلواپسی نگاهش كرد . مخده مخملی ای كه پشتش بود صاف مانده بود ؛ تكیه نمی داد . یك پایش را برده بود زیرش و یكی را جمع كرده بود توی سینه اش . فاطمه فكر كرد :« با این كه پوتین می پوشد پاهایش هیچ وقت بو نمی دهد . » و دوباره چیزی قلمبه شد توی گلویش . حمید مخده را گذاشت پشت او . خودش تكیه داد به دیوار ، دیوارها سرد بود . دستش را دراز كرد روی مخده ، پشت فاطمه . گفت :« فاطمه ! خدا می داند اگر مهدی كسی را داشت جای خودش بگذارد ، در این شرایط تو را تنها نمی گذاشتم بروم . »
من « احسان » را حامله بودم ـ سال پنجاه ونه بود ـ آقا مهدی و صفیه خانم عقد كرده بودند . حمید می خواست برود آبادان جای مهدی ، تا او بیاید و خانمش را ببرد . من هم وقتی صحبت آقا مهدی بود ، روی حرف ایشان چیزی نمی گفتم . حمید رفت . من هیچ وقت به حمید نمی گفتم نرو ، اما خیلی دل تنگی می كردم ؛ یا می رفتم خانه مادرم یا خوابگاه پیش دخترها . خانه مادرم كه می رفتم ـ آن وقت ها خیلی هم مریض بودم . مخصوصاً بینیم گرفته بود ـ‌می رفتم زیر كرسی ، سرم را می كردم زیر لحاف به بهانه این كه می خواهم بینیم باز شود ، گریه می كردم . مادرم می گفت: « فاطمه ! آنجا چه كار می كنی ؟ » و من همانطور كه سرم زیر لحاف بود می گفتم :« هیچی » و باز گریه می كردم بالاخره به گوش آقا مهدی رساندند كه فاطمه مریض است . یك روز دیدم مادرم آمد گفت آقا مهدی آمده اند . من بلند شدم خودم را سفت گرفتم . آمدم بیرون . مهدی گفت: « شنیده ام مریضید بیایید ببریمتان دكتر . » گفتم: « من می توانم كار خودم را بكنم . خیلی ممنون. » گفت :« من كه نمی گویم نمی توانید ولی این طوری من راحت ترم. » گفتم: « ولی من این طور راحت ترم كه كارم را خودم بكنم. » بیچاره آقا مهدی . عصبانی بودم . بعد رفته بود به مریم ـ خواهرش ـ گفته بود «‌فاطمه را ببرید دكتر . مثل این كه حالش بد است . » آن طور كه من حرف زده بودم ، شاید فكر كرده بود مغزم هم ایراد پیدا كرده . در آن مدت آقا مهدی یك بار دیگر هم آمد سراغم . یك نامه و یك عكس از حمید برایم آورده بود . از خوشحالی آن قدر هول شدم كه فراموش كردم با او حال و احوال كنم . فقط نامه وعكس را گرفتم و برگشتم داخل اتاق . بعد از آن ، دیگر هرشب می رفتم یك جای خلوت كه كسی مرا نبیند ، نامه را باز می كردم جلوم . عكس را هم می گذاشتم كنارش . می خواندم و گریه می كردم . عكس را توی ذوالفقاریه گرفته بودند ؛ یك نخلستان بود . حمید تكیه داده به یك نخل . یك بادگیر سورمه ای هم تنش است كه خودم برایش دوخته بودم . وقتی برگشت اذیتش می كردم ؛ می گفتم :« برای صدام این طور ژست گرفته بودی ؟ » حمید می گفت :« عكس گرفتم كه بفرستمش برای تو . ژستم هم برای این است كه تو بپسندی . عصرها كه یادت می افتادم ، تپه ای ، تخته سنگی پیدا می كردم ، می نشستم و غروب را تماشا می كردم . آن وقت دلم بیشتر تنگ می شد . دلم می خواست داد بزنم. » وقتی آمده بود نزدیك نوروز بود ، كمی قبل از تولد احسان . آمد بیمارستان دیدنم . گفتم: «‌وای حمید ! بچه مان آن قدر زشت است ؛ با تو مو نمی زند ! » این چیزها را كه می گفتم می خندید . تا حرف خودمان را می زدیم ، چیزی نمی گفت . توی ذوق آدم نمی زد . حرف دیگران را كه جلوش می زدند ، می گفت: « برو بند ب !‌حرف دیگری بزن . » من دوست داشتم این حساسیت هایش را . احساس می كردم روحش سالم است . از صبوری او كه نقطه مقابل تندی و كم حوصلگی من بود ، خوشم می آمد . یك بار ، صبح زود می خواست برود بیرون . من برایش تخم مرغ گذاشته بودم كه آب پز شود . احسان بیدار شده بود ، آمده بود پشت سر من . ظرف را كه برداشتم ، آب جوش ریخت پشت گردن بچه . من هول كردم . این طرف و آن طرف می زدم . رفتم قیچی آوردم ؛ لباس های بچه را قیچی كردم كه راحت تر از تنش دربیاید . حمید آمد ؛ دست های مرا گرفت گفت . «‌تو آرام شو ! تا تو آرام نشوی ، بچه را دكتر نمی برم . چرا این طوری می كنی ؟ » بعد ، یك هفته تمام ،‌هر صبح خودش احسان را می برد دكتر تا بهتر شد . به من گفت: « دیدی ضرر كردی ؟ بی خودی داد و بی داد كردی . دیدی بچه ات خوب شد ؟ »‌
دفتری كه قرار گذاشته بودیم در آن اشكالات هم را بنویسیم ، تقریباً همیشه با ایرادهای من پر می شد . حمید می گفت: « تو به من بی توجهی چرا اشكالات مرا نمی نویسی ؟ »‌
از گوشه چشم نگاهش كرد: «‌تو فقط یك اشكال داری ؛ دست هایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است . من هرچه برایت می دوزم ، آستین هایش كوتاه در می آید » حمید خندید . روسری و چادر او را از دستش گرفت ، گذاشت روی جالباسی ؛ كنار اوركت خودش كه سوغات آلمان بود . گفت: «‌فاطمه می دانی اوركت مهدی را كه جفت مال من بود ، از او دزدیده اند ؟ توی جبهه ! »‌و این بار بلند خندید . فاطمه روسری را كه افتاده بود پایین ، دوباره آویزان كرد ، ابروهایش را برد بالا و با شیطنت گفت: «‌بهتر آخر تو با كدام سلیقه ای آن را خریده بودی ؟ »‌حمید كه حواسش به روسری بود ،‌انگار شوخی او را نشنید گفت: « راستی ؛ یك چیزهایی آمده ، خانم ها زیر چادر سرشان می كنند . جلوش بسته است و تا روی بازوها را می گیرد … » فاطمه گفت: « مقنعه را می گویی ؟ » حمید دست هایش را كه با حرارت در فضا حركت می كردند ،‌انداخت پایین و آمد كنار او نشست . گفت :« نمی دانم اسمش چیست ، ولی چیز خوبی است . چون بچه بغل می گیری، راحت تری . »‌
از آن موقع ، با چادر ، مقنعه پوشیدم و هیچ وقت درنیاوردم . برایم جالب بود و لذّت بخش كه او به ریزترین كارهای من دقت می كند . به لباس پوشیدنم ، به غذا خوردنم ، كتاب خواندنم .
می گفت: «‌تو كنار من و همراه منی ،‌اما خودت هم باید یك مسیری داشته باشی كه مال خودت باشد و در آن رشد كنی ؛ پیش بروی. » در یكی از نامه هایش نوشته بود: « از فرصت دوری من استفاده كن . بیشتر بخوان . به خصوص قرآن. چون وقتی با هم هستیم من آفتم . نمی گذارم تو به چیز دیگری نزدیك شوی . »
ادامه دارد ......
منبع:ساجد